وندا وندا ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

مادرانگی های من

15 هفته و 5 روز

هفته 16 هم کم کم داره تموم میشه و ما طبق قرار قبلی قرار همین جوری و بدون دستور پزشک بریم سونوگرافی که آقای دکتر بگن عزیز دل ما دخملکه یا پسرک قند عسلک؟!! بابای فی فی گولو خیلی خیلی بی قراره روز سونوگرافیه. مامانش هم همین طوره ولی مامانش فقط و فقط دوست داره بدونه حال نی نی جونی اش خوب خوبه. برای حس کردن تکونای عزیزدلم بی قرارم. یعنی خدایا کی حس می کنم. این روزا دارن میگذرن، بعضی اوقات خیلی تنبلم و هیچ کاری نمی کنم ولی بعضی روزا خیلی پرانرژی ام و کلی کار مثبت می کنم. یکشنبه که دوشنبه اش تعطیل بود و مبعث من و همسری دو تایی رفتیم بیرون خیابون بهار کلی تو سیسمونی فروشی ها گشتیم، خیلی بهمون خوش گذشت کلی چیزای خوشگل دیدیم و البته نی نی های نا...
31 خرداد 1391

13هفته و 5 روز

بالاخره سه ماهه اول تموم شدهو سه ماهه دوم بارداری که کلی معروف به بهترین سه ماهه این دوران ه از راه رسیده. اولش که خیلی خوبه. هم حال و حوصله بیشتری دارم و حساسیت ام به بوها تقریبا از بین رفته و طبق معمول خوب غذا می خورم. وگاهی هم تو خوردن برنج و نون زیاده روی می کنم!! بخصوص این چند روزکه شمال بودیم! دیگه واقعا واقعا هیچ کدوم از مانتوهای قبلیم رو نمی تونم بپوشم، یه مانتوی جدید مامان برام دوخته که اونم به نظرم زیادی گشاد و چین داره:) و احتمالا تا کمی شکمم بزرگتر نشده سختم باشه پوشیدنش! به نظر خودم طرف راست زیر دلم برآمده تر شده. البته خیلی محسوس نیست.شب ها خیلی سعی می کنم بخ پهلو بخوابم ولی تقربا هر وقت از خواب بیدار میشم می بینم به پشت خو...
16 خرداد 1391

10 هفته و 6 روز

خوب هفته 11 بارداری هم داره تموم میشه کم کم و تا 10 روز دیگه باید سونوی ان تی و آزمایشات غربالگری رو انجام بدم. خیلی خیلی برای سونو و دیدن بزرگ شدن فی فی گولومون بی تابم. مامانم دیگه داره برمیگرده. خیلی بهش عادت کردیم. ولی خوب دیگه باید برگرده پیش بابا.این چند وقته دیگه حسابی خوش گذشت. فقط یه روز خیلی اذیت شدم. حسابی شکمم زده بیرون و به نظرم خیلی خیلی زوده! این چند مدت حسابی بی رویه خوردم. اینجوری هم من و هم نی نی ممکنه اذیت شم. باید خیلی بیشتر کنترل کنم خودم رو. از فردا حسابی برنامه غذا بخورم. مفید و کم حجم. از دو هفته دیگه هم برنامه استخر میذارم. هر روزی که میگذرره احساس میکنم به نی نی نازم نزدیکتر میشم. برای سونوگرافی لحظه شماری می ...
31 ارديبهشت 1391

5 هفته تموم شده.

من برای نی نی نانازیم تو یه دفترچه خوشگل می نویسم، تو اون دفترچه مخاطب حرفام عزیزدلمه. من می نویسم و بابایی نی نی می خونه و کلی عشق می کنه و قربون صدقمون می ره. همین جاست که نانازیمون متوجه می شه از همین اولش چقدر باعث شده مامان و باباش احساس کنن باز بیشتر و بیشتر از هم عاشق همدیگه هستن. وای تو این چند روز گذشته پروسه انتخاب بیمارستان و پزشک حسابی گیجمون کرده. وااای خدای من! حالا یه تصمیماتی گرفتیم ببینیم چی میشه.نمی دونم چرا هنوز حالت تهوع و اینها سراغم نیومده. باید از این موضوع خوشحال باشم فکر می کنم! ولی خوب وقتی می بینی علائم درست و درمون نداری خوب یکم یه جورایی می شی دیگه! بهرحال خداروشکر که خوبم. من الان تو هفته ٦ بارداری هستم و نی ن...
27 فروردين 1391

اولین نوشته

هنوز باورم نمی شه که موجود کوچکی تو درونم داره رشد می کنه. چند روزه که میخوام بنویسم چه اینجا چه تو دفترچه ای که خریدم به همین خاطر ولی نمی تونم. سه شنبه ٨ فرودین بود که فهمیدم احتمالا دارم مامان میشم. هر دومون خیلی خوشحال شدیم. ولی دلمون میخواست بیشتر مطمئن بشیم. دو روز بعدش وقتی شمال خونه ماماینا بودیم بی بی چک هم مثبت شد. تا آخر تعطیلات باید صبر میکردم. دیروز دیگه مطمئن شدم نی نی ما اومده تو دلم . بتام ١٩٥. امیدوارم تند و تند زیاد بشه. اسم نی نی ما این روزا فی فی گولو هستش. وقتی فکر می کنم که من مامان شدم انگار تو رویام و رو ابرا راه می رم. خدایا شکرت. به زودی آدرس اینجا رو به بابای دوست داشتنی نی نی مون میدم.
16 فروردين 1391