وندا وندا ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 21 روز سن داره

مادرانگی های من

وندا یکساله شد:*

شانزده آذر 92 دخملک ناز ما یکساله شد. چون خیلی وقته ننوشتم اینجا اجمالی از چند ماه گذشته می نویسم.   در حالی که از اواسط مهرماه بخاطر تغییر کار بابایی وقتی وندا تازه ده ماهه شده بود برای زندگی اومدیم اصفهان. زندگی کردن تو خونه بزرگتر مهمترین حسنی بود که این جابجایی داشت و برای وندا این خیلی خوبه به نظرم.   با شروع یازده ماهگی خواب روزش خیلی مرتب تر و طولانی تر شد و این خیلی خوبه برای من. اواسط یازده ماهگی تلاش های دخملک برای مستقل و بدون کمک ایستادن به نتیجه رسید و تونست با کمرش بلند شه و بایسته.   وابستگیش به عروسک هاش روز بروز بیشتر میشد. اوایل بیشتر عروسک هایی رو دوست داشت که موزیکال بودن بخصوص یکیشون که اسمش ...
30 آذر 1392

دخترم ٩ ماهه شد

وبلاگي فقط براي عكس هاي دخملك درست كردم كه اسمش رو گذاشتم فوتوبلاگ. ديگه لازم نيست هي عكس هاي دخملك رو براي عزيزان ايميل كنيم ديگه خودشون از اونجا پيگيرن. بهرحالوسعي ميكنم اينجا هم بنويسم از وندا چون ميدونم خيلي زود اين چيزاي ريز ريز شيرين يادم ميره هرچندوكه شيرينيشون هميشه تو دلمه. از همزن اوايل نه ماهگي خوشگلزخانم ما اصرار داشت خودش غذا بخوره منوهم بستر رو براش مهيا ميكردم رو صندلي غذاش مينشونمش و غذاورو ميريزم جلوش و تلاش جالبش رو براي خوردن غذا نگاه ميكنم و از حركات بامزه اش خنده ام ميگيره. هرچندوكه رفته رفته حرفه اي تر شده . دخملك بين ميوه ها شليل و هلو رو خيلي دوست داره چونوخيلي راحت از پس خوردنشون برمياد. همينطور موز رو. با چنان دقتي ...
28 شهريور 1392

هشت ماهگي

تازه هفت ماه و نيمه شده بود دخملك قصه ما كه اولين دندونش جوونه زد.تقريبا دو تا دندون پايينش با هم در اومدن وليوسمت راسي يكم جلوتر بود.خيلي ذوق زده شدم از ديدن دندونش. رو خوابيدنش يه مقدار تاثير گذاشت ولي زود به روال خودش برگشت. اواخر ماه هشت تلاش وندازبراي ايستادن نتيجه داد و ديگه هر چيزي رو كه مي ديد ميخواست ازش استفاده كنه و وايسته و اگر اون چيز جديد بود با يه غرش حسابي ذوقش رو نشونمون ميداد. ديگه تو حموم به راحتي تو وانش نميشينه لبه وان رو مي گيره و ميخواد وايسته و اين كلي خطرناكه. از بين وسايل بازي و كتاب هاش يه كتاب مقوايي محكم داره كه كوچيكه و خيلي دوستش داره و راحت ميذاره تو دهنش. با ارگ حيووناتي كه ماماني براش خريده هم سرگرم ميشه. ه...
28 شهريور 1392

هفت ماه و نیمه گی

تغییرات زیاد دخملک تو 15 روز اول ماه هشتم زندگیش باورکردنی نیست. همون روزهای اول شروع کردن چهار دست و پا عقب عقب رفتن. بعد از چند روز این حرکت رو رو به جلو آغاز کرد. در گیر دار چاردست و پا راه رفتن یکباره شروع کرد عزیزک به دس دسی کردن و حسابی ما رو ذوق زده کرد. بخصوص وقتی خودش هم هی موقع دست زدن میگه دَ دَ. تا میگیم دست دست دست میزنه و خیلی خیلی خوردنی میشه. وندا تو هفت ماه و نیمگی کاملا به چاردست و پا رفتن مسلط شده و حسابی خونه رو متر میکنه. و گاهی زیر میز و صندلی ها میره و همیشه دنبال سیم و چراغ روشن هر چیزی هست، مثل موس یا سه راهی یا تلفن. میره سراغ تلفن و اونقدر باهاش ورمیره و اینور اونور میکوبوندش تا صداش دربیاد و بوق بوق کنه و اینجور...
7 مرداد 1392

روزهای هفت ماهگی عسلک

امروز دخترمون وارد هشتمین ماه زندگیش شد. هفت ماه پیش چنین روزی یه کوچولوی نازنین رو خدا گذاشت تو بغلم. خدایا شکرت به خاطر وجود این فرشته کوچولوی دوست داشتنی. دخملک اواسط هفت ماهگی بعد از چند روز تلاش حالت چهار دست و پا واستاد. وقتی این حالت رو می گیره خودش رو تاب میده و عقب عقب میره. فک میکنم کلا سینه خیز رفتن رو بی خیال شد. وقتی مسافرت پیش مامانی و باباجی بود یک هو دخترمون شروع کرد به گفتن کلماتی مثل بَ بَ. دَ دَ. اَ دَ. اَ بَ. مَ مَ. این تغییر خیلی برام هیجان انگیز بود. کلی دخترمون شیرین تر و خوردنی تر شد با این حرف زدنش و حسابی دل ما رو میبره. اواخر ماه هفتم، وقتی مامان بزرگی و بابا بزرگی اینجا پیشمون بودن عزیزک بدون کمک نشست و کم کم ...
16 تير 1392

اولین قرار مامانای آذر

خوب 23 خرداد 92 بالاخره اولین قرار ما و نی نی هامون تو پارک بهشت مادران رقم خورد. تجربه خوبی بود و بهمون خوش گذشت. دیدن وندا کنار بچه های همسنش برام خیلی جالب بود و اینکه خودم کنار مامانایی که شرایطمون یه جورایی شبیه همه بودیم خیلی خوب بود. امیدوارم باز هم تکرار بشه حتما. اینهم وندا تو روز قرار:   و این هم مامانا و نی نی های نازشون:   ...
25 خرداد 1392

فرشته ی کوچولوی ما خوش اومدی

یه هفته از اومدن فرشته کوچولوی ما می گذره. خیلی روزای خوبی رو می گذرونیم. بر خلاف چیزی که فکر میکردم روزای آنچنان سختی رو نمی گذرونم.همه کارها با وجود عشق بی حد به دخملک خیلی خیلی آسون میشه. وندای ما 16 آذر 91 ساعت 12 ظهر با زایمان طبیعی قدم های کوچولوش رو به این دنیا گذاشت. سرفرصت تا دیر نشده باید خاطره روز زایمانم رو بنویسم.     روز چهارشنبه 15 آذر، در حالی که همسر بخاطر دومین روز تعطیلی بخاطر آلودگی هوای تهران خونه بود یا هم رفتیم مطب دکتر،وقتی رفتیم داخل اتاق دکتر گفت تو که هنوز نزائیدی! منم با یه حالتی گفتم تو رو خدا دلم میخواد زودتر زایمان کنم. به روایتی 39 هفته و 6 روز بودم و به روایتی هم یه روز کمتر. سونوهای اول هم ...
22 خرداد 1392

نیم سالگی

  دخترم 16 خرداد ماه 6 ماهگیش رو در حالی به پایان رسوند که ما مسافرت در دیار خانواده بابای وندا بودیم. رفسنجان هوا خیلی گرم بود و تو راه هم همین طور. وقتی رسیدیم اونجا دخملک گریه و غریبی نکرد فقط با تعجب دونه دونه اطرافیان رو نگاه میکرد. یعنی با تعجب خیلی زیاد.کلا اونجا مثل توی خونه خنده رو نبود با اینکه همه براش وقت میذاشتن. براش کیک تولد هم درست کردیم و شمع 6 ماهگی.   بهرحال باورش برام سخته که 6 ماه از اون روز عزیز که وندا بدنیا اومد گذشته. دخترم کلی توانمند شده و دیگه نی نی گولو نیست. دخملک وقتی به روی شکمش برمیگرده 360 درجه به دور خودش میچرخه و اینجوری به خیلی چیزایی که میخواد دست پیدا میکنه. روی صندلی و مبل می تونه...
22 خرداد 1392