وندا وندا ، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 30 روز سن داره

مادرانگی های من

فرشته ی کوچولوی ما خوش اومدی

1392/3/22 18:42
نویسنده : مامان
916 بازدید
اشتراک گذاری

یه هفته از اومدن فرشته کوچولوی ما می گذره. خیلی روزای خوبی رو می گذرونیم. بر خلاف چیزی که فکر میکردم روزای آنچنان سختی رو نمی گذرونم.همه کارها با وجود عشق بی حد به دخملک خیلی خیلی آسون میشه.

وندای ما 16 آذر 91 ساعت 12 ظهر با زایمان طبیعی قدم های کوچولوش رو به این دنیا گذاشت. سرفرصت تا دیر نشده باید خاطره روز زایمانم رو بنویسم.

 

 

روز چهارشنبه 15 آذر، در حالی که همسر بخاطر دومین روز تعطیلی بخاطر آلودگی هوای تهران خونه بود یا هم رفتیم مطب دکتر،وقتی رفتیم داخل اتاق دکتر گفت تو که هنوز نزائیدی! منم با یه حالتی گفتم تو رو خدا دلم میخواد زودتر زایمان کنم. به روایتی 39 هفته و 6 روز بودم و به روایتی هم یه روز کمتر. سونوهای اول هم تاریخ زایمان رو 16 آذر زده بودن.خلاصه دکتر معاینه کرد و دهانه رحم رو دستکاری کرد و بعد بهم گفت وضعیتم خیلی خوبه و نزدیک 4 سانت دهانه رحم باز شده.و گفت با این دستکاری احتمال اینکه امشب دردت بگیره زیاده. ما هم  بعد از خریدن روغن کرچک برگشتیم خونه. مامان و خواهرم هم کنارمون بودم. کم کم احساس درد میاد میومد سراغم نمی دونستم درد بعد از معاینه اس یا یه جورایی داریم نزدیک می شیم. دردای خفیف پریودی داشتم، ساعت 10:30 شب درحالی که خیلی روبراه بودم و دردم کم بود دست جمعی رفتیم بیمارستان اونهم از این ور شهر به اون ور شهر.وقتی رفتیم بلوک  زایمان، ماماها کلی گفتن زائم کدومه؟! با این دردا که آدم نمیاد بیمارستان! خلاصه معاینه شدم و بعد به دکترم زنگ زدن قرار شد برگردم خونه.

برگشتیم خونه در حالی که من شدیدا منتظر زیاد شدن دردها بودم، سعی کردم بخوابم ولی عملا خوابم نبرد. همسری هم میخوابید وگاهی بیدار می شد و می پرسید در چه حالم! منم میگفتم درد دارم ولی نه در اون حد. ساعت 6 احساس کردم انقباضام دردناک تر شدن و منظم هستن و البته فاصله اشون به نظرم خیلی کم بود. مامان و همسری هم بیدار شدن. حدود 7:30 رفتیم سمت بیمارستان در حالی که دردام کاملا قابل تحمل بودن. هوای تهران بخاطر بارون خوبی که شب قبل باریده بود حسابی تمیز بود و بارون همچنان میبارید. با خودم گفتم اگر دخملک امروز بیاد تو یه رو تمام عیار پاییزی به دنیا اومده.

خلاصه رسیدم به بیمارستان و بلوک زایمان، بعد از اینکه ماما معاینه ام کرد به دکترم زنگ زد و شرایطم رو گفت و دکتر گفت بستریم کنن. من هم کلی خوشحال شدم. خلاصه ماما گفت برو با شوهرت تشکیل پرونده بده و از پله ها بالا و پایین برو. من هم با درد تو سالن قدم میزدم و انقباضا هی می گرفتن و ول می کردن و من فقط به پروسه غیرقابل پیش بینی که جلوم بود فکر میکردم و باورم نمی شد که اینقدر نزدیکه. در همین حین کلی همه منو نگاه می کردن. حتما هم کلی دلشون برام میسوخت.

بالاخره من باید می رفتم واسه بستری، با همسری خداحافظی کردم و رفتم.از لحاظ روحی خیلی حال خوبی داشتم برخورد پرسنل رو هم خیلی دوست داشتم بعد از پوشیدن گان و تحویل لباس و دادن نمونه ادرار رفتم سمت اتاق زایمان.با دیدن اتاق زایمان خیلی حس خوبی داشتم. چون واقعا خیلی بهتر از تصورم بود .بلوک زایمان هم خیلی ساکت و آروم بود انگار بجر من زائوی دیگه ای نبود.بعد از انما و دادن گاف من بخاطر زود دستشویی رفتن بهم گفتن یه خورده قدم بزنم تا از من سوال بپرسن و فرم پر کنن.بهم گفتن این منشورای رو دیوار رو هم بخون. با خودم فکر می کردم آخه چرا؟! خلاصه فرم ها پر شد و من دوباره به اتاق زایمان برگشتم. بعد از معاینه مجدد کیسه آبم رو پاره کردن. و این برای من یعنی یک قدم دیگه نزدیک شدن به دیدن فرشته کوچولوم. همین موقع دکتر شیفت ازم پرسید میخوام از اپیدورال استفاده کنم یا نه من هم که به دکترم گفته بود هر جور خودش صلاح میدونه نمی دونستم باید چی بگم. گفتم نمی دونم شاید. ماما بهم گفت اگه استفاده نکنم روند زایمان تند تر میشه چون ظاهرن وضعیتم خوبه. این سد که من کاملا بی خیال اپیدورال شدم. بعد ماما گفت از تخت بیام پایی و روی صندلی نارنجی رنگ کنار تخت بشینم. که کلی آب و مقداری خونابه ازم خارج شد. سرم فشار رو که به دستگاهی دیجیتالی وصل بود به دستم وصل کرد. و من موندم و انتظار برای بیشتر و بیشتر شدن دردها.  دوست داشتم زودتر دردها به اوج خودشون برسن. البته که از نظر روحی برای مواجهت با درد خیلی خیلی زیاد آماده بودم. زمان میگذست و من در فواصل بین دردها که حدود یه دقیقه یا شاید کمی بیشتر بود خوشحال میشدم که درد ممتد نیست و تکه تکه است. موقع درد هم حسابی نفس عمیق میکشیدم و این تمرکز رو نفس کشیدن باعث میشد درد برام خیلی قابل تحمل تر باشه.این وسط ها ماماها بهم سر میزدن و سوال میکردن و دوستانه حرف میزدن و از اینکه آرومم تعریف میکردن. ساعت یه ربع به 11 معاینه شدم که گفت 7 سانت شده دهانه رحمم و من از این پیشرفت خوشحال شدم.  فکر کردم وسط این دردها یه دسشویی برم تنوعی میشه. همین کار رو کردم ولی واقعا سخت بود برام. دست زدن به آب عصبیم میکرد فکر میکردم بعضی ها چطور با درد میرن و دوش میگیرن.خلاصه ترجیح دادم رو همون صندلی بشینم. موقع معاینه قبلی بهم گفتن 11:30 میان دوباره معاینه میکنن اگه شرایط خوب بود زنگ میزنن دکتر خودش رو برسونه.

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (2)

یه زن
26 آذر 91 12:35
آخی الهی قدم نو رسیده مبارکه......هر روز به وبلاگت سر میزدم تا ببینم دختر کوچولوت دنیا اومد یانه.....الهی...........منتظرم تا خاطرات زایمانت رو بخونم..........منم زایمان طبیعی رو دوست دارم بر خلاف نظر اطرافیانم که وقتی میشنون کلی باهام دعوا میکنن که تو نمیتونی....درد داره......تو جون نداری.........ممنون میشم تا جایی که میتونی از زایمانت بگی.........دوباره می یام...روی دختر ماهت رو ببوس.....ایشا الله زیر سایه پدر مادرش بزرگ بشه


ساحل
16 دی 91 0:38
قدم نو رسیده مبارک البته با تاخیر ... زایمان با تمام سختیش و دردش اما خیلی شیرینه ...