وندا وندا ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

مادرانگی های من

تند و تند بزرگ میشه دخملک:)

 50 روز از به دنیا اومدن دختر نازنین می گذره. دخملک تند و تند بزرگ میشه و ما برای اینکه بزرگ شدنش رو ببینیم باید حسابی حواسمون رو جمع کنیم تا لحظه ای رو از دست ندیم. بی حد و حساب روزهای عاشقانه خوبی رو می گذرونیم در حالی که شب بیداری و سختی ها در مقابل این عشقی که دخملک به قلب ما روونه کرده هیچه. از حدود 40 روزگی وقتی باهاش حرف می زنیم بهمون لبخند میزنه. و اونقدر این لبخندها خواستنی اند که نگو.چند روز یهم هست که حسابی پا میزنه و خودش رو میکشه بالا. وقتی تو تختش زیر اویز موزیکال میذارمش کلی بهش نگاه می کنه و از خودش صدای خوشگل درمیاره و حرف میزنه:) همچنان تا سوار ماشین میشیم و حرکت می کنیم تو کریرش راحت میخوابه. دل دردایی که بعد از 1...
7 بهمن 1391

ما تو هفته 40 هستیم!

خوب چهلمین هفته بارداری هم در حال گذره. هفته ای که قبل تر ها خیلی خیلی دور از ذهن بود. من و همسری بی تاب دیدن دخملک هستیم. مامانی دخملک هم پیش ماست و منتظر. دیدن گهواره دخملک کنار تختمون حسابی دلتنگ ترمون می کنه. وای که چقدر دوست دارم دردهای زایمان شروع بشه. می دونم سخته ولی برای دیدن روی ماه عزیزکم با جون و دل میخرم دردها رو.   دوشنبه گذشته دکتر گفت به نسبت  زایمان راحتی خواهم داشت. بهرحال کلی نترس تر شدم. امیدوارم همین طور باشه. این روزها کلی فعالیت می کنم. قر کمر و پیاده روی و گاهی پله نوردی هم انجام میدم.امیدوارم دفعه بعد که می نویسم اینجا دخملک تو بغلم باشه و من از حال و روزمون بگم.     ...
13 آذر 1391

هفته 38 رو میگذرونیم:)

جای دخملک حسابی تو دل مامانش تنگ شده و هی خودش رو به سمت بریون فشار میده و باباییش هی بهش می گه دخملی یکم برو اونورتر مامانتو اذیت نکن:) این روزها با همه سختی هاش خیلی شیرینن و انتظار اومدن دخترکمون خیلی شیرین داره طی میشه و تو این انتظار مامان و باباش سعی می کنن کارهاشون رو مرتب کنن. البته اگر بتونن!!   بعد از تمام شده هفته 35 بارداری کمی برام سخت شد، یک جورهایی دیگه راحت نمی تونستم همه کار بکنم ولی این پایان ماجرا نبود بعد از هفته 37 سخت تر شد و دیگه خیلی کارها رو نمی تونم راحت انجام بدم. تغییر وضعیت خیلی سخت شده! این روزها هم درد ران پای چپم حسابی کلافه کننده اس. البته فقط موقع راه رفتن دردش رو حس می کنم. یعنی کلا وقتی کوچکترین...
2 آذر 1391

باورم نمی شه که هفته 37 هم شروع شده:)

اینقدر نزدیک بودن به زایمان خیلی هیجان انگیزه. همچنان کارهای انجام نشده هست و انگار تمومی ندارن. خیلی خیلی سرم شلوغه بخصوص بابت کارهای سایت. نمی دونم از پسش بر میام یا نه! الان نزدیکای صبحه. یعنی ساعت کمی مونده به 4 صبح. حسابی بی خوابی زده به سرم. دلم میخواست قدرتی داشتم و همش بیدار می موندم. امیدوارم دخترم از این کم خوابیدن های من اذیت نشه. خم و راست شدن خیلی برام سخت شده. این پهلو و پهلو شدن قبل از خواب که اوه ه ه! دلم میخواست این روزا کمی بی کار تر بودم! سر بابای دخملی هم بابت اصلاحات مقاله اش خیلی زیاد شلوغه. امروز به دخملی میگفت زودتر 10 آذر یه موقع نیای. بذار بابا سرش یکم خلوت تر بشه!! این روزا سمت راست بالای شکمم همیشه برجسته می...
20 آبان 1391

34 هفته و 6 روز

دیگه هفته 35 هم داره تموم می شه و اصلا باورم نمیشه که دخترمون بزودی میاد به آغوشمون!! هفته پیش رفتیم سونوگرافی، ظاهرن وندا کمی کپلی تر از سن بارداری بود. وزنش تو 33 هفته و 4 روز بیشتر از 2500 گرم بود. و خداروشکر همه چی خوب بود. امروز هم پیش دکتر بودیم و صدای قلب نازنین دخترمون رو شنیدیم. درباره زایمان طبیعی دکتر گفتن که بعد معاینه لگن که بعد از هفته 37 انجام میشه همه چی حتمی مشخص میشه. امیدوارم بتونم تجربه اش کنم و همه چی خوب پیش بره. راسی دردهایی هم تو ران هام احساس می کنم که دکتر گفت بخاطر اینکه لگن داره جا باز می کنه تا سر نی نی بره توش و فیکس بشه. شب ها این پهلو اون پهلو شدن به سخت ترین کار دنیا شباهت پیدا کرده و ترجیحا همون پهلو ک...
11 آبان 1391

33 هفته و 3 روز

هفته 34 بارداری هم داره می گذره و ما کلی به اومدن عزیزدلمون نزدیک تر شدیم. من و همسری از تصورش به وجد میاییم و البته سعی میکنیم که برای همه چی خودمون رو آماده کنیم. هر چند تصور وجود یه نی نی ملوس کنارمون فوق العاده لذت بخشه ولی می دونیم که اوایل کار سختی داریم، بخصوص من! فردا باید بریم سونوگرافی. بعد از دو ماه.امیدوارم وندای ما خوب خوب خوب باشه و همه چی روبراه باشه. این روزا که عوارض بارداری بیشتر شدن خوابیدن برام سخت تر شده و یه جورایی شاید ذهنم هم مشغول تره. سه روزی هست که مفاصل انگشتای دستام درد می کنن. ظاهرن اینهم یکی از عوارض بارداریه. صبحا نمی تونم دستم رو کامل مشت کنم ولی کلا درد اذیت کننده ای نیست. ترک های ریزی هم زیر شکمم می ...
1 آبان 1391