وندا وندا ، تا این لحظه: 11 سال و 5 ماه و 13 روز سن داره

مادرانگی های من

33 هفته و 3 روز

هفته 34 بارداری هم داره می گذره و ما کلی به اومدن عزیزدلمون نزدیک تر شدیم. من و همسری از تصورش به وجد میاییم و البته سعی میکنیم که برای همه چی خودمون رو آماده کنیم. هر چند تصور وجود یه نی نی ملوس کنارمون فوق العاده لذت بخشه ولی می دونیم که اوایل کار سختی داریم، بخصوص من! فردا باید بریم سونوگرافی. بعد از دو ماه.امیدوارم وندای ما خوب خوب خوب باشه و همه چی روبراه باشه. این روزا که عوارض بارداری بیشتر شدن خوابیدن برام سخت تر شده و یه جورایی شاید ذهنم هم مشغول تره. سه روزی هست که مفاصل انگشتای دستام درد می کنن. ظاهرن اینهم یکی از عوارض بارداریه. صبحا نمی تونم دستم رو کامل مشت کنم ولی کلا درد اذیت کننده ای نیست. ترک های ریزی هم زیر شکمم می ...
1 آبان 1391

30 هفته و 5 روز

تکون های قشنگ دخترم این روزا حسابی اوج گرفته از هر طرفی یه مدل تکون میخوره. دو روز هم هست که یه حرکات موجی از این ور به اونور داره. عاشق این حرکات خوشگلشم. هفته 31 بارداری رو به پایانه در حالی که همسری پیشم نیست و برای یه سفر کاری رفته اتریش. خیلی دلمون میخواست با هم باشیم اونجا ولی بهرحال منو دخملک دوست داریم به بابایی ناز خیلی خوش بگذره. چند روز پیش که داشتم رو شکمم چراغ قوه می گرفتم جلوی آینه تا اگه دخترم تکون خورد ببینم دیدم زیر شکمم یه ترکای ریزی خورده. ولی خیلی ریز بود. بهر حال باعث شد دوباره مرتب با روغن زیتون پوستم رو چرب کنم. البته نمی دونم فایده ای داره یا نه!! 22 مهر وقت دکترمه. برای شنیدن صدای قلب دخترمون بی تابم و بعد هم ا...
12 مهر 1391

29 هفته و 5 روز

هفته 30 بارداری در حالی داره تموم می شه که من همچنان با انرژی هستم و هنوز هم به جاهای سخت این دوران نرسیدم. سه هفته ای که مامان پیشمون بود خیلی سریع گذشت و خوب گذشت. همین باعث شد که اصلا متوجه نشدم ماه شهریور کی تموم شد. آخرین روز شهریور هم یک روزه رفتیم شمال و برگشتیم و این آخرین سفر شمال ما تو دوران بارداری بود. دیگه باید بیشتر این چیزها رو جدی بگیرم و مراقبت کنم از خودم و دخترکم. از نشانه های بارداری بغیر از بزرگ شدن شکم که این روزا خیلی خودشون رو نشون میدن. ترک های رو پا و سیاه شدن گردنم هست. هنوز شکمم ترک نخورده.  گاهی فک می کنم ماه آخر با کلی علائم مختلف بارداری سورپرایز میشم. خریدای وندای ما اکثرشون انجام شده و بجز چند تا م...
4 مهر 1391

27 هفته و 3 روز

این روزا هفته 28 بارداری رو تجربه می کنم در حالی که بزرگ شدن شکمم بیشتر و بیشتر میشه و همزمان حرکت های دخملی قویتر میشه. واکنشش به صدا و موزیک واضحه و میشه حس کرد. دیشب کنسرت سالار عقیلی بودیم و اکثر اوقات حسابی برای خودش شیطونی می کرد و با تکونای ملوسش منو مسرور می کرد. این روزا دیگه عزیزدل ما می تونه تو دل مامانش چشاش رو باز و بسته کنه و همین باعث میشه بتونه به نور واکنش بده ما هم به خاطر همین یه چراغ قوه کوچولو خریدیم تا باهم بازی کنیم. این روزا برای من خیلی خیلی زود میگذرن. بخصوص این ماه شهریور. می دونم دارم به بغل گرفتن دخترم نزدیک تر میشم ولی دلم نمیاد اینهمه نزدیکی و وابستگیمون بهم تموم بشه. دلم نمیاد این روزای خوب تموم بشه. خوشحا...
19 شهريور 1391

25 هفته و یک روز گذشت

الان ساعت 2:30 نصفه شبه و من بیدارم و تعدادی از آهنگ هایی که دوست دارم در حال دانلود شدن هستن من هم نشتم به خوندن وبلاگ هایی که قبلن ها به لظف وجود گوگل ریدر همیشه میخوندمشون. این وسط مسط ها تکون هایی شیرین دخملک رو هم که حس می کنم کلی هیجان زده میشم. با اینکه این تکون ها هی تکرار میشن ولی هر کدومش یه لذتی داره برای خودش. خدا رو شکر برای این حس خوب. چهارشنبه بعدازظهر رفتیم سونوگرافی برای دیدن نازنین دخترمون. وندای ما تو در حالی که سن بارداری من 24 هفته و 6 روز بود 820 گرفت وزن داشت و توی زمان سونو دهن خوشگلش باز بود و دکتر گفت داره میخنده. دکتر دست ها و پاها و انگشت های کوچولوی عزیزک رو نشونمون داد. کف پاهاش رو هم دیدیم. باز از دیدن تصویر ...
4 شهريور 1391

24 هفته و 2 روز

اوایل بارداری وقتی می دیدم کسی هفته ی 25 باورم نمی شد که من هم بزودی به این هفته می رسم. این روزا همچنان شرایط روحی و جسمی خوبی دارم. با ورزش هایی که انجام میدم و رعایت کردن غذاها تونستم وزنم رو کنترل کنم. این روزا وزنم 67 کیلو گرم هستش. حدود 9 کیلو افزایش وزن داشتم از اول بارداری. دیروز 27 مرداد چهارمین سالگرد روزی بود که من و همسری برای هم شدیم. به همین مناسبت پنج شنبه غروب رفتیم بهار و برای دخملمون خرید کردیم تا تو جشن ما شریک بشه. لباسای کوچولو موچولو. یه سری وسایل بهداشتی و یه پتوی دورپیچ ناز. بعد هم رفتیم لمزی شام خوردیم. خیلی بهمون خوش گذشت.   همسری نزدیک شکمم با دخترش حرف میزنه و کلی صداش می کنه وندای بابا. اونقدر با محب...
28 مرداد 1391

22 هفته و 6 روز

این روزای بارداری بخوبی دارن میگذرن. بخصوص اینکه شنبه تو مطب دکتر صدای قلب کوچوی دخملی رو شنیدیم و من خیلی زیاد ازش انرژِی گرفتم. اوایل شهریور هم باید بریم سونو. برای اون روز و دیدن فرشته کوچولومون تو مونیتور بی تابم. افزایش وزن من بیشتر از معموله. واسه همین از این هفته حسابی دارم غذاهام رو رعایت می کنم. نمیخوام افزایش وزن برای خودم و نی نی دردسر ساز باشه. دلم میخواد چیزایی که میخورم و فعالیت هام رو یادداشت کنم. نمی دونم چرا هی سختیم می گیره. می دونم اینجوری بهترین نتیجه رو میده. این روزا تکونای دخملی ما بیشتر شده و ضربه هاش رو خوب حس می کنم. گاهی به جا گیر میده و چند بار پشت سرهم می کوبونه به همونجا. واااااای خدا باورم نمی شه. همسری ح...
18 مرداد 1391

11 هفته و 3 روز

از دیروز خیلی انرژی بیشتری دارم، خوشنویسی هم که می کنم کلی روحیم بهتر میشه . فکر کنم بچم هم اینطوری آرامش میگیره. تو این مدت حسابی به خوردن آلوچه(گوجه سبز) معتاد شدم. چند روزی بود آلوچه خونم اومده پاییین تا اینکه دیشب محموله فرستاده شده توسط مامان و بابا رو از خونه خالینا تحویل گرفتیم و من وفی فی گولو دوباره جشن آلوچه ای به پا کردیم:)) الان هم مامان داره برای جیگملش ماکارونی درست می کنه تا باهم بخورن و خوش بگذرونن:) دیروز دوتایی من و همسری رفته بودیم پارک پردیسان، کلی همه درحال پیاده روی و دویدن و دوچرخه سواری بودن. ما هم کلی قدم زدیم، رو نیمکت نشستیم و منظره های سبز و خوشگل دیدیم. درباره نی نی نانازیمون حرف زدیم . گفتیم سال دیگه همین مو...
25 تير 1391

6 هفته

هفته هفت بارداری من هم شروع شده و من یه هفته دیگه اولین ملاقتم با فی فی گولو رو دارم. صدای قلبش رو باید بشنویم. خدای من شکرت. این روزا حسای ناب و خوبی میاد سراغم، احساس می کنم من و نی نیم تو یه دنیای جدایی هستیم. فکر می کنم این یه حسای خصوصی بین من و نینیم هست که کسی اونا رو نمی دونه و درک نمی کنه. انگاری یه رازهایی بینمون هست. خوشبحال همه ی مادرا، خوشبحال من که می تونم یه مادر باشم. خوشحالم بخاطر موجود خیلی خیلی کوچولویی که تو درون منه و به من این حق رو داده که مادرش بشم. الان دو روزی هست که گاه گاهی حالت تهوع هایی میاد سراغم که بی حالم می کنه. شبیه ادمای سرماخورده  میشم و این حالت ها هم یهو میاد سراغم و یهو میره. دیگه باید برم ب...
25 تير 1391

7 هفته و 4 روز

2 اردیبهشت از ساعت 5 تا نزدیکای ساعت 7 تو مطب سونوگرافی منتظر بودیم. نمی خواستم زیاد بهش فکر کنم که چی میشه. هر چی نزدیکتر میشدیم من استرس میگرفتم. وقتی رفتیم پیش دکتر و من رو تخت دراز کشیدم و همسری موند جلوی مونیتور و دکتر شروع به سونو کرد انگار تو خلا بودم. تا اینکه دکتر گفت میخوای صدای قلبش رو بشنوی؟ (قلبش چند بار تو گوشم تکرار شد) . وقتی صدا رو گذاشت رو اکو. صدای ففففف و همراه با یه صدای قلب که خیلی تندتر از صدای قلب معمولی بود. همش تو دلم می گفتم خدارو شکر خداروشکر. یه نگاه به صورت همسری کردم صورتش پر از عشق بود. یعنی می دیدم چقدر ذوق کرده. بعد دکتر گفت 7 هفته و دوروزشه و یکمی از اونچیزی که شما می گی هم بزرگتره. رشدش هم خوب بوده. از ا...
25 تير 1391